وقـتی یـه چـیــزی میـگـهبهت حـــرصـت دارد...
بـرمـیگــردی و بـا اخـــم نـگاش میـکـنی و یــه ضــربـه مـیـزنی
بـه بـازوش کـه بگی خـیلی بـدی...
امــا تنـهـا کاری که اون مـیکنـه یـه لبـخـنـد مـیـزنـه و مـیگـه :
زدی؟!...مـنــو زدی؟ بـاشه...!
قـهــر مـیکـنـه و روشـو بـرمـیگـردونـه ...
اونـجــاس کـه دلـت میـگیـره...
اسـمشـو بـا تـمــام عشق صــدا میـکـنی
دسـتـاتـو میـگیـره و میـگـه جــونـم؟
شــوخی کــردمــو مـیـبرتـت تـو آغـوشـش....
چشاتو میـبنـدی و دلــت آروم میـگـیـره!!!
اونـجــاس کــه مـیگی خــدایــا ازم نـگـیـرش..
محتاج لبانت هستم
که در بهار و تابستان
پاییز و زمستان
مرا
عاشقانه ببوسند
آنطور که آتشفشان خاموش درونم جان گرفته
مهرت را فوران کند
من
تو و تمام وجودت را
نه برای یک هم آغوشی ساده
برای تمام عمر می خواهم
همین ...
و
آوایی آمدنت را در گوشم زمزمه . . .
چقدر
رسیدنت را دوست دارم . . .
آغوشم
در ازدحامِ سرمای تنهایی . . .
برای
یک مواظب خودت باش
برای
یک هستم
برای
یک نوازش
برای
یک آغوش . . .